شاید ...
شاید ...

شاید ...

خاموش

خاموش ... روشن ... خاموش ... روشن ... در آغوش ویلچر ، رو در روی پنجره نیمه باز، خیره  به چراغ نئون چشمک زن هتلی خسته تر از  خودش . خاموش ... روشن ... خاموش ... روشن ... اون قدر اون روزا کمرنگ شدن که بدون پا در میانی آلبوم عکس و بریده های روزنامه به راحتی انکار میشن. دست هایی که روز افتتاحیه هر فیلم برای کوچک ترین لمس به سمتش شلیک میشدن. دخترای دبیرستانی دروغگویی که قسم میخوردن یک بار ، پشت صحنه یک فیلم بوسیدنش. فلش دوربین ها که مرتبا خاموش و روشن می شدند. خاموش ... روشن ... خاموش ... خاموش ... خاموشــــــــــــــــــــــ . . .

خداحافظ آقای تردست

شاید از سر لجبازی های کودک درونش سراغ تردستی رفت. یک دلار می گرفت و با رقص جادویی انگشتانش تبدیل به پنج دلاری اش می کرد. متاسفانه هیچوقت درست پیش نمی رفت بعد از مشتری هفتم یا هشتم پنج دلاری های توی آستینش تموم میشد. کمی دیر اما بالاخره از تردستی ناامید شد. تصمیم گرفت شعر های دوران جوانیش و بفروشه. ولی تک تک اون شعر ها یادآور خاطره شیرینی از یک تجربه تلخ بود. هفته ها با خودش کلنجار رفت اما دلش راضی به فروختن شعر ها نشد. تصمیم گرفت برای غریبه ها غصه بخوره.  تصمیم گرفت مثل بقیه باشه. تصمیم گرفت دیگه تصمیم نگیره.  تصمیم گرفت بره بمیره. پایان ، نقطه مشترک همه آدماست !

سگ برگ

دفتر نمی خریدیم. یعنی حق نداشتیم بخریم. یعنی پول نداشتیم بخریم. خیره به دستای نیرو دریایی که به رسم هر سال پدر بازنشسته ام و مورد لطف خودش قرار بده. دفتر های متروک. هیچ شخصیت کارتونی تو جلد این دفتر ها زندگی نمی کرد. حق داشتند. همیشه جلد بعد از دو ماه از منگنه جدا می شد و ممکن بود شخصیت های کارتونی کارتون خواب بشن. سهمیه دفتر ها محدود بود. به تعداد درس ها دفتر نداشتیم. اما باز هم بابا میلی به خرید نداشت. ریاضی و از راست و فارسی از چپ می نوشتیم. نیمه های سال هر دو درس به وسط دفتر می رسیدند و از دیدن هم شاخ در میاوردن. فلاکت ! فلاکت ! فلاکت !

ولی نمی دونم چرا الان دلتنگ اون فلاکتم !

مشترک مورد نظر شما را به خاطر نخواهد آورد


هیچ اتفاق قابل توجهی پشت میز تلفن در حال سقوط نیست. پس دلیل این تپش قلب چیه ؟ دلیل این بی تابی ؟ این آشوب ! بوق آزاد در گوشم زوزه می کشه. بیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ... با انگشت اشاره و لمس شماره صفر خفه میشه. نهصد و سی و پنج ... مردد میشم! صدای رینگتون گوشیت میپیچه توی گوشم. تصورت می کنم در حال قهقهه. کنار همون جمع دوستانه قدیمی که من ازش طرد شدم ! از همون قهقهه ها که صدات به زیر ترین نت ممکن میل می کرد و گاهی تا چند ثانیه نفس نمی کشیدی. چشام و بستم و تصورت کردم چطور با دیدن شماره من خنده ات محو میشه. وحشت کردم. گوشی و با شدت گذاشتم سر جاش. کم طاقت تر از این حرفام. دوباره برداشتم. بیـــــــــــ ... امان ندادم. صفر نهصد و سی و پنج ... پونصد و نود و یک ... دوباره چشام و بستم و تصورت کردم. اتاق نیمه تاریک. روی تخت. با اون عوضی. در حال ... و با تماس من گوشی ات توی کوله پشتیت می لرزید ... فقط می لرزید ... از وحشت می لرزم ... فقط می لرزم ...


دریا


از شهرم متنفرم

از بندرانزلی متنفرم

از دریا متنفرم

که با هر موج به سمت ما چنگ انداخت

برد ...

بلعید ...

حتی جنازه دوستام و پست نداد ...

متنفرم ...



سرگذشت نسبتا غریب پاکت ها


این بار به جای پاکت نامه

پاکت های خالی سیگارم را برایت پست می کنم

شاید بخاطر بیاوری

این مرد

بر خلاف تو

هرگز اراده ترک کردن نداشت


کجاست ای یار آغوش تو


آغوش تو از عجایب بود. فضایی که به سختی انتهایش را می دیدم و سعی در بلعیدن من داشت. انگار موجود ناشناخته ای در حجم تیرگی پیراهنت کمین کرده بود. و من ... داوطلب ترین طعمه دنیا بودم! از لحظه تسلیم تا شکار فقط چند نفس نسبتا عمیق فاصله بود. و شاخه های جنگل آغوشت دور کنده پیر تنم به سرعت می پیچید. انگار سعی در محو کردن من داشتی. سعی در حل کردن ته مانده های شکر استکانت چای ات. سعی در مومن کردن من به کفرت. به راستی آغوش تو وطن بود. بانو ! باور کن تبعید عادلانه نیست !