شاید ...
شاید ...

شاید ...

خداحافظ آقای تردست

شاید از سر لجبازی های کودک درونش سراغ تردستی رفت. یک دلار می گرفت و با رقص جادویی انگشتانش تبدیل به پنج دلاری اش می کرد. متاسفانه هیچوقت درست پیش نمی رفت بعد از مشتری هفتم یا هشتم پنج دلاری های توی آستینش تموم میشد. کمی دیر اما بالاخره از تردستی ناامید شد. تصمیم گرفت شعر های دوران جوانیش و بفروشه. ولی تک تک اون شعر ها یادآور خاطره شیرینی از یک تجربه تلخ بود. هفته ها با خودش کلنجار رفت اما دلش راضی به فروختن شعر ها نشد. تصمیم گرفت برای غریبه ها غصه بخوره.  تصمیم گرفت مثل بقیه باشه. تصمیم گرفت دیگه تصمیم نگیره.  تصمیم گرفت بره بمیره. پایان ، نقطه مشترک همه آدماست !

نظرات 2 + ارسال نظر
وحیدم سه‌شنبه 3 شهریور 1394 ساعت 19:01 http://vahid-mohammadian.blogsky.com/

دویدم و دویدم، اما هیچ‏وقت نرسیدم

... شنبه 17 مرداد 1394 ساعت 09:17

دیشب خابتو دیدم ، امروز اسمتو سرچ کردم و اینجا پیدا شدی ...

خوش باشی

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.